یادداشت||

یه توپ دارم , یا داشتم! 

خوشا به حال و احوال کودکی، شعرها، لبخندهایی از ته دل و بازی‌هایی که قهر و آشتی‌اش شاید چند دقیقه بیشتر طول نمی‌کشید. آخرش هم نفهمیدیم یک توپ داریم یا داشتیم.
کد خبر: ۹۶۵۰۳۴۰
|
۱۰ آذر ۱۴۰۳ - ۰۹:۰۷

به گزارش خبرگزاری بسیج خراسان رضوی از مشهدمقدس، غلامرضا تدینی راد در یادداشتی اینچنین روزگار و حال و هوای انسان ها را توصیف کرد.

خسته و کوفته سر شب  خانه برمی‌گشتیم. تند تند مشق‌های مان را می‌نوشتیم. اسم و آوازه مدرسه‌ها ، نشان و کلاس ایف و افاده نبودند، روی نیمکت‌های چوبی سه نفری جا می‌شدیم. آقا معلم‌ها و خانم معلم‌ها اعتبار مدرسه می‌شدند. البته هنوز هم این قشر زحمتکش از جان برای جانان مایه گذاشته‌اند و زحمت می‌کشند.

شعرمان شعر بود، یک هفته انتظار برای ظهر جمعه و دیدن کارتون‌های کودکانه سریالی از قاب کوچک تلویزیون‌های سیاه سفید که روی آن یک توری هم پهن می‌کردند حس و حالی داشت. 

خودمانیم کارتون‌ها هم کارتون بودند، ما هم بچه های پر جنب و جوش . از بازی هفت سنگ،الک دولک،الاکلنگ،گرگم به هوا، دزد و پلیس خسته نمی‌شدیم. 

حیف شد بزرگ شدیم، کربلایی اکبر بقال سر کوچه،خانه و مغازه‌اش برج شده . دیگر از سبزی فروش دوره گرد و صدای میوه فروش که دنبال زنبیل آهای خانم خانه‌دارمی‌گشت  و کاسه ترازوی  مشتری اش همیشه سنگین تر از سنگ های وزنه بود، خبری نیست. چکمه‌های پلاستیکی مان با برف‌های سنگین و آبدار خاطره شدند. 

ما با احساسی سرشار از عشق زیر سایه پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها و پدران و مادران و اقوام و آشنایان و دوستان بامرام که در خانه‌شان جایی داشتیم ، قد کشیدیم و خودمان هم نفهمیدیم  عمق لذت چرخ و فلک‌های دور گرد که بالا و پایین رفتنش یک اندازه ارزش داشت چقدر بود. 

کودک بودیم و احساسمان بزرگ بود. یاد بستنی قیفی که با برادر کوچکم  می خوردیم و سر  لقمه آخر آب دهانمان را قورت می‌دادیم و تعارف تکه پاره می‌کردیم بخیر. 

قد کشیدیم و بزرگ شدیم و بعد جای سلام و احوالپرسی از ارث و میراث و پول و مال و منال دنیا حرف زدیم. بزرگ شدیم،احساس مان روایت توپ قلقلی که می‌زدیم زمین تا هوا برود را فراموش کرد. 

در لاک خود فرو رفتیم و تواضع و فروتنی در قاموس توپ قلقلی دیگر نمی‌گنجید. ما ماندیم با این سوال که یک توپ داشتیم یا داریم. 
 
یاد اشک‌های زلال کودکانه، بهانه گیری‌های چند دقیقه‌ای و رضایت و قناعت کودکی مان بخیر. بزرگ شدیم و در بازی زندگی هر یک ، یکی شدیم و همان ماندیم. 

اسم و رسم‌ها و پست و مقام‌ها و میز و صندلی‌ها احساس ما را رنگ و لعاب داد. باید لفظ قلم و شمرده شمرده حرف بزنیم تا بگویند فلانی ... .

 شبیه بازی‌های کودکانه یکی دزد شد، یکی پلیس، یکی خلبان از جان گذشته و یکی کوچه بانی سرگردان که نمی‌داند سینه چاکی برای دفاع از ناموس و آرامش و تواضع در برابر بزرگترها ارزش است. 
 
هرچه بزرگتر شدیم احساس بزرگ کودکی مان، کوچکتر شد. روزگار چنین نکرد، ما با روزگار بد کردیم. کاش می‌شد به ۳۰ سال قبل خود برگردیم و همان باشیم که امروز هستیم ولی با حس و حال پاک و بی ریای کودکانه.
 
کلمه «من» شد حکم زندان قفس زندگی مان. البته خیلی ها  بی‌نام و نشان و بدون آن که من بگویند تا عرش بالا رفتند و میهمان خوان رحمت خدا شدند. بعضی‌ها هم با واژه من کوچک شدند و در یک پله ماندند. 

تقصیر حس و حال امروزمان دور شدن از احساس والامقامی دوران کودکیمان است. داریم ته خط می‌رسیم، نکند توپ قلقلی مان را گم کرده باشیم یا آن قدر لفتش بدهیم که توانی نماند محکم توپ مان را زمین بزنیم تا بالا برود...‌
ما نمی دانیم این توپ رنگی تا کجا بالا می‌رود ولی باید به فکر داشتن و نگه داشتن آن باشیم. خوش به حال آنها که توپ های قلقلی شان‌را نگه داشته اند.

 

ارسال نظرات
پر بیننده ها
آخرین اخبار